از زیر عینک دودی اش، همه چیز خیلی تاریک تر دیده می شد. هیکل تنومندش را مدام کج و راست می کرد تا از بین آهن پاره ها رد شود. صابریّه آخرین مأموریت اطلاعاتی مایکل بود. شاید دو ماه پیش، اینجا را در بیست کیلومتری غزّه پیدا کرده بود؛ شاید هم کمتر از دو ماه. ولی همین دو ماه فاصله بین گزارشی که به موساد داده بود مبنی بر مسلمان نشین بودن اینجا و حمله ی ارتش اسرائیل کفایت می کرد تا گرمای خانه ها به گرمای توپ و تانک بدل شود؛ تا سر و صدای بازی های کودکان جایش را به جیغ و فریاد و آه و ناله اهالی بدهد؛ تا مغازه ها نورشان را به آتشِ خانه ها و انفجار مدارس تسلیم کنند.
از زیر عینک دودی اش همه چیز خیلی تاریک تر دیده می شد. از روی آهن پاره ها و عروسک هایی که جا به جا روی زمین افتاده بودند می گذشت. از خانه ها دودی سیاه به آسمان می رفت. این یکی ماموریت برایش عجیب بود. حسی داشت که نه در مدرسه ی دوران کودکی اش احساس کرده بود و نه در پرورشگاهی که از 5 سالگی در همان جا بزرگ شده بود. قبل از 5 سالگی را به یاد ندارد؛ هیچ وقت هم به آن فکر نکرده بود، بقیه ی کودکان پرورشگاه هم هیچ وقت از گذشته شان نپرسیده بودند یعنی هیچ گاه فرصت پیدا نکردند که به این موضوع حتی فکر کنند و واقعا اهمیتی مگر داشت؟!
از زیر عینک دودی اش همه چیز خیلی تاریک تر دیده می شد. حس عجیبی درونش به غلیان در آمده بود. پاهایش بدون فرمان مغز، راه مخروبه ای را در پیش گرفته بود. دست زمختش را روی در گذاشت و قبل از اینکه تصمیم به بازکردنش بگیرد، در روی زمین افتاد. از آن خانه ی خراب فقط یک دیوار دود گرفته سرپا بود. روی دیوار، یک لکه ی سیاه تر دید. جلو رفت و با تردید خاک های روی قاب را گرفت.
کنار باغچه ای پر از گل پسربچه ای کنار دختر بچه ای نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده بود. معصومیّت در چشمانشان موج می زد. مایکل چشمانش را تنگ تر کرد، چین کلفتی بین ابروهایش افتاد. عینکش را برداشت. روی عکس دقیق تر شد. پسرک عجیب بود برایش؛ لب هایش به قدری باز بود و لبخند می زد که انگار خوشبخت ترین انسان روی زمین است. چشمان مایکل از وسط عکس به پایین قاب لیز خورد. قلبش با شدت بیشری می تپید. پایین عکس، گوشه ی سمت راست، با خطی کشیده و زیبا نوشته شده بود: « مایکل، 5 سالگی ، صابریّه » .